امام موسی کاظم(ع) پدر بزرگوار امام رضا(ع) در 25 رجب سال 183 هجری در زندان هارون الرشید عباسى در 55 سالگى به دستور هارون مسموم شد و به شهادت رسید، مرقد شریف این امام همام نزدیک بغداد زیارتگاه شیفتگان حضرتش است، به همین مناسبت برشی از کتاب «سیری در سیره ائمه اطهار» درباره چگونگی شهادت امام موسی کاظم(ع) به روایت استاد شهید مرتضی مطهری در ادامه میآید:
زندانی که امام کاظم (ع) در آن به سر برد، زندان سندی بن شاهک بود، یک وقت خواندم که او اساساً مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است، از آن کسانی بود که هر چه به او دستور میدادند، دستور را به شدت اجرا می کرد، امام را در یک سیاهچال قرار دادند، بعد هم کوششها کردند برای اینکه تبلیغ بکنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.
نوشتهاند که همین یحیی برمکی بن خالد برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد، به هارون الرشید قول داد که آن وظیفهای را که دیگران انجام ندادهاند، من خودم انجام میدهم، سندی را دید و گفت این کار (به شهادت رساندن امام) را تو انجام بده، و او هم قبول کرد. یحیی، زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت. آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فوراً شهود حاضر کردند، علمای شهر و قضاوت را دعوت کردند.(نوشتهاند عدول المؤمنین را دعوت کردند، یعنی مردمان موجه، مقدس، آنها که مورد اعتماد مردم هستند)
حضرت(ع) را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت: ایها الناس ببینید این شیعهها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر(ع) رواج میدهند، میگویند: موسی بن جعفر در زندان ناراحت است، موسی بن جعفر چنین و چنان است. ببینید او کاملاً سالم است تا حرفش تمام شد، حضرت(ع) فرمود: دروغ میگوید، همین الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است، اینجا تیرشان به سنگ خورد، این بود که بعد از شهادت امام، جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند و هی مردم را میآوردند که ببینید! آقا سالم است، عضوی از ایشان شکسته نیست، سرشان هم که بریده نیست، گلویشان هم که سیاه نیست، پس ما امام را نکشتیم، به اجل خودش از دنیا رفته است.
سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم این جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام، علاقهمند زیاد داشت، ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند، شیعیان بودند.
یک جریان واقعاً دلسوزی می نویسند که چند نفر از شیعیان امام، از ایران آمده بودند، با آن سفرهای قدیم که با چه سختی میرفتند. اینها خیلی آرزو داشتند که حالا موفق شدهاند تا بغداد بیایند، لااقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند. ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود، ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمیدادند. اینها با خود گفتند: ما خواهش میکنیم، شاید بپذیرند. آمدند خواهش کردند، اتفاق پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب، همین امروز ما ترتیبش را می دهیم، همین جا منتظر باشید. این بیچارهها مطمئن که آقا را زیارت میکنند، بعد بر میگردند به شهر خودشان که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم، آقا را زیارت کردیم، از خودشان فلان مسأله را پرسیدیم و این جور به ما جواب دادند، همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که کی به آنها اجازه ملاقات بدهند، یک وقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است. مأمور گفت: امام شما همین است.